کد مطلب:122849 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:252

خاتمه در ذکر مقتل عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابیطال
و مقتل پسران او محمد و ابراهیم بر حسب آنچه وعده كردیم در هنگام تعداد فرزندان امام حسن علیه السلام: مخفی نماند كه چون ولید بن یزید بن عبدالملك بن مروان كشته شد و سلطنت بنی امیه رو به ضعف و زوال آورد جماعتی از بنی عباس و بنی هاشم كه از جمله ی ایشان بود ابو جعفر منصور و برادران او سفاح و ابراهیم بن محمد و عموی او صالح بن علی و عبدالله محض [1] و دو پسران او محمد و ابراهیم و برادرش محمد دیباج وغیر ایشان در ابواء جمع گشتند و اتفاق كردند كه با پسران عبدالله محض بیعت كنند و یك تن از ایشان را به خلافت بردارند از میانه محمد بن عبدالله را اختیار كردند چه او را مهدی گفتند و از خانواده ی رسالت گوشزد ایشان گشته بود كه مهدی آل محمد علیهماالسلام كه همنام پیغمبر است مالك ارض شود و شرق و غرب عالم راپر از عدل و داد كند بعد از آنكه از ظلم و جور مملو شده باشد. لاجرم ایشان دست بیعت با محمد دادند و با او بیعت كردند پس كس فرستادند و عبدالله بن محمد بن عمر بن علی علیه السلام و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام را طلبیدند،عبدالله محض گفت كه حضرت صادق علیه السلام را بیهوده طلبیدید زیرا كه او رأی شما را به صواب نخواهد شمرد. چون آن جناب وارد شد عبدالله موضعی برایش گشود و آن جناب را نزد خود نشانید و صورت حال را مكشوف داشت.حضرت فرمود این كار نكنید چه آنكه اگر بیعت شما به محمد به گمان آن است كه او همان مهدی موعود است این گمان خطا است و این مهدی موعود نیست و این زمان زمان خروج او نیست و اگر این بیعت به جهت آن است كه خروج كنید و امربه معروف و نهی از منكر نمائید باز هم بیعت با محمد نكنیم چه آنكه تو شیخ بنی هاشمی چگونه تورا بگذاریم و با پسرت بیعت كنیم؟ عبدالله گفت چنین نیست كه تو میگوئی لكن حسد ترا از بیعت با ایشان باز می دارد، و حضرت دست بر پشت سفاح گذاشت و فرمود به خدا سوگند كه این سخن از در حسد نیست بلكه خلافت از برای این مرد و برادران او و اولاد ایشان است نه از برای شماها پس دستی بركتف عبدالله محض زد و فرمود: به خدا قسم كه خلافت بر تو و پسران تو فرود نخواهد آمد همانا هر دو پسران تو كشته خواهند شد این بگفت و برخاست و تكیه فرمود بر دست عبدالعزیز بن عمران زهری و بیرون شد و با عبدالعزیز فرمود كه صاحب ردای زرد یعنی منصور را نگریستی؟ گفت بلی، فرمود: به خدا سوگند كه اوعبدالله را خواهد كشت. عبدالعزیز گفت محمد را نیز خواهد كشت؟ فرمود بلی عبدالعزیز گفت در دل خود گفتم به پروردگار كعبه كه این سخن از روی حسد است واز دنیا بیرون نرفتم تا دیدم چنان شد كه حضرت خبر داده بود. بالجمله اهل مجلس نیز بعد از رفتن آن حضرت متفرق شدند، عبدالصمد و منصوردر عقب آن حضرت رفتند تا به آن جناب رسیدند گفتند آیا واقع دارد آنچه درمجلس گفتی؟ فرمود بلی والله و این از علومی است كه به ما رسیده. بنی عباس سخن آن حضرت را استوار دانستند و از آن روز دل بر سلطنت بستند و در اعداد كارشدند تا گاهی كه ادراك كردند. روی شیخنا المفید عن عنبسه ابن نجاد العابد قال كان جعفر بن محمد علیهماالسلام اذا رای محمد بن عبدالله بن الحسن تغرغرت عیناه ثم یقول بنفسی هو ان الناس لیقولون فیه و انه لمقتول لیس هذا فی كتاب علی علیه السلام من خلفاء هذه الامه. مؤلف گوید اگر چه از مخاطبات عبدالله محض با حضرت صادق علیه السلام سوءرأی او ظاهر گشته لكن اخبار بسیاری در مدح ایشان وارد شده و بعد از این مذكورخواهد شد كه حضرت صادق علیه السلام برای ایشان بسیار گریست هنگامی كه ایشان را از مدینه اسیر كرده به جانب كوفه می بردند و در حق انصار نفرین فرمود و ازكثرت حزن و اندوه تب كرده و هم تعزیت نامه برای عبدالله و سایر اهل بیت اوفرستاد و از عبدالله تعبیر فرموده به عبد صالح و دعا كرده در حق ایشان به سعادت وآن تعزیت نامه را سید بن طاوس ره در «اقبال» ایراد كرده آنگاه فرموده كه این مكتوب حضرت صادق علیه السلام برای عبدالله و اهل بیت او دلالت می كند بر آنكه ایشان معذور و ممدوح و مظلوم بوده اند و به حق امام عارف بوده اند و هم فرموده كه اگر در كتب حدیثی یافت شد كه ایشان از طریق آن حضرت مفارق بوده اند آن حدیث محمول بر تقیه است به جهت آنكه مبادا خروج ایشان رابه جهت نهی از منكر نسبت به ائمه ی طاهرین علیهماالسلام دهند و مؤید این مقال آنكه خلاد بن عمیر كندی روایت كرده كه شرفیاب خدمت حضرت صادق علیهالسلام شدم آن حضرت فرمود آیا از آل حسین علیه السلام كه منصور ایشان را ازمدینه بیرون برده خبر دارید؟ ما خبر داشتیم از شهادت ایشان لكن نخواستیم كه آن حضرت را به مصیبت ایشان خبر دهیم، گفتم امیدواریم كه خدا ایشان را عافیت دهد، فرمودكجا عافیت برای ایشان خواهد بود این بگفت و صدا به گریه بلند كردو چندان گریست كه ما نیز از گریه آن حضرت گریستیم. آنگاه فرمود كه پدرم ازفاطمه دختر امام حسین علیه السلام حدیث كرد كه گفت از پدرم حسین بن علی علیهماالسلام شنیدم كه می فرمود ای فاطمه چند نفر از فرزندان تو به شط فرات مقتول خواهند شد كه: ما سبقهم الاولون ولم یدركهم الاخرون. پس حضرت صادق علیه السلام فرمود كه اینك از فرزندان فاطمه بنت الحسین علیه السلام جز ایشان كه در حبس شدند كسی دیگر نیست كه مصداق این حدیث باشند لاجرم ایشانند آن كسانی كه به شط فرات مقتول شوند پس سید بن طاوس چند خبری در جلالت ایشان و در بیان آنكه ایشان را اعتقاد نبود به آنكه مهدی ایشان همان مهدی موعود علیه السلام است ایراد فرموده هر كه خواهد رجوع كند به اعمال ماه محرم «اقبال الأعمال» بالجمله محمد و ابراهیم پسران عبدالله همواره در هوای خلافت می زیستند و اعدادخروج می كردند تا هنگامی كه امر خلافت بر ابوالعباس سفاح درست آمد این وقت فرار كردند و از مردم متواری شدند اما سفاح عبدالله محض را بزرگ می داشت و فراوان اكرام می كرد. سبط ابن الجوزی گفته كه یك روز عبدالله گفت كه هیچگاه ندیدم كه هزار هزار درهم مجتمعا در نزد من حاضر باشد سفاح گفت: الان خواهی دید و بفرمود هزار هزاردرهم حاضر كردند و به عبدالله عطا كرد. وابوالفرج روایت كرده كه چون سفاح بر مسند خلافت نشست عبدالله و برادرش حسن مثلث بر سفاح وفود كردند سفاح ایشان را عطا داد و رعایت نمود و به زیاده عبدالله را تكریم می نمود ولكن گاهگاهی از عبدالله پرسش می كرد كه پسران تومحمد و ابراهیم در كجایند و چرا با شما نزد من نیامدند؟ عبدالله می گفت كه مستوری ایشان از خلیفه به جهت امری نیست كه باعث كراهت او شود و پیوسته سفاح این سخن را با عبدالله می گفت و عیش او را منغص می نمود تا یك دفعه با وی گفت كه ای عبدالله پسران خود را پنهان كرده ای هر آینه محمد و ابراهیم هر دوتن كشته خواهند شد، عبدالله چون این سخن بشنید به حالت حزن و كئابت از نزدسفاح به منزل خود مراجعت كرد. حسن مثلث (در عمده الطالب مكان حسن ابراهیم الغمر برادرش را ذكر نموده) چون آثار حزن در عبدالله دید پرسید كه ای برادر سبب حزن تو چیست؟ عبدالله مطالبه ی سفاح را در باب محمد و ابراهیم برای او نقل كرد. حسن گفت این دفعه كه سفاح از حال ایشان پرسش كند بگو عم ایشان از حال ایشان خبر دارد تا من او را از این سخن ساكت كنم این دفعه كه سفاح صحبت پسران عبدالله را به میان آورد و عبدالله گفت كه عم ایشان از حال ایشان خبردارد سفاح صبر كرد تا گاهی كه عبدالله از منزل او بیرون شد حسن مثلث را بخواند و از محمد و ابراهیم از او پرسش كرد، حسن گفت ای امیر با شما چنان سخن گویم كه رعیت با سلطان گوید یا چنان گویم كه مرد با پسر عم خود سخن می گوید؟ گفت چنان گوی كه با پسر عم خود گوئی گفت یا امیر با من بگوی كه اگر خداوند مقدر كرده كه محمد و ابراهیم ادراك منصب خلافت كنند تو و تمامت مخلوق آسمان و زمین می توانند ایشان را دفع دهند؟ گفت لاوالله، آنگاه گفت اگرخداوند مقدر نكرده باشد خلافت را برای ایشان تمام اهل ارض و سما اگر اتفاق كنند می توانند امر خلافت را بر ایشان فرود آورند؟ سفاح گفت لاوالله، حسن گفت پس برای چه امیر از این پیرمرد این همه در این باب مطالبه می كند و نعمت خود را بر او منغص می فرماید؟ سفاح گفت از پس این دیگر نام ایشان را تذكره نخواهم نمود. و از آن پس تا زنده بود دیگر نام ایشان را نبرد پس سفاح عبدالله را فرمان كردكه به مدینه برگردد. و این بود تا زمانی كه سفاح وفات یافت و كار خلافت بر منصور دوانیقی راست آمد و منصور به جهت خبث طینت و پستی فطرت خویش یكباره دل بر قتل محمد وابراهیم بست و در سنه یك صدو چهلم سفر حج كرد و از طریق مدینه مراجعت نمود چون به مدینه رسید عبدالله را بخواست و از امر پسرانش از او پرسش كرد،عبدالله گفت نمی دانم در كجایند. منصور سخنی چند از راه شتم و شناعت با عبدالله گفت و امر كرد تا او را در دار مروان در مدینه حبس نمودند و زندانبان اوریاح بن عثمان بود و از پس عبدالله جماعتی دیگر از آل ابوطالب را به تدریج بگرفتند و در محبس نمودند مانند حسن و ابراهیم و ابوبكر برادران عبدالله و حسن بن جعفر بن مثنی و سلیمان و عبدالله و علی و عباس پسران داود بن حسن مثنی ومحمد و اسحق پسران ابراهیم بن حسن مثنی و عباس و علی عابد پسران حسن مثلث و علی فرزند محمد نفس زكیه و غیر ایشان كه در ذكر اولاد امام حسن علیه السلام بدین مطلب اشاره شد. بالجمله ریاح بن عثمان جماعت بنی حسن را در زندان در قید و بند كرده و بر ایشان كار را سخت تنگ كرده بود، و در این ایامی كه در زندان بودند گاه گاهی ریاح بعضی از ناصحین رابه نزد عبدالله محض می فرستاد كه او را نصیحت كند تا شاید عبدالله ازمكان فرزندانش اطلاع دهد، چون ایشان این سخن را با عبدالله به میان می آوردند واو را در كتمان امر پسرانش ملامت می نمودند عبدالله می گفت كه بلیه ی من از بلیه ی خلیل الرحمن بیشتر است چه او مأمور شد به ذبح فرزند خود و آن ذبح فرزندطاعت خدا بود ولكن مرا امر می كنند كه فرزندان خود را نشان دهم تا آنها را بكشندو حال آنكه كشتن ایشان معصیت خدای می باشد. بالجمله تا سه سال در مدینه در حبس بودند تا سال صد و چهل و چهارم رسید منصور دیگر باره سفر حج كرد و چون از مكه مراجعت نمود داخل مدینه نشد و به ربذه رفت چون به ربذه وارد شد ریاح بن عثمان به جهت دیدن منصور از مدینه به ربذه بیرون شد منصور گاهی كه او را بدید امر كرد برگرد به مدینه و بنی حسن راكه در محبس می باشند در این جا حاضر كن. پس ریاح بن عثمان به اتفاق ابوالأزهرزندانبان منصور كه مردی بد كیش و خبیث بود به مدینه رفتند و بنو حسن را با محمد دیباج برادر مادری عبدالله محض در غل و قید كرده و سلاسل و اغلال ایشان را سخت تر نموده و به كمال شدت و سختی ایشان را به جانب ربذه حركت دادند وهنگامی كه ایشان را به ربذه كوچ می دادند حضرت صادق علیه السلام از وراءستری ایشان را نگریست و سخت بگریست چندانكه آب دیده اش بر محاسن شریفش جاری گشت و بر طائفه ی انصار نفرین كرد و فرمود كه انصار وفا نكردند به شرایط بیعت با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم چه آنكه با آن حضرت بیعت كردند كه حفظ و حراست كنند او را و فرزندان او را از آنچه حفظ می كنند خودرا و فرزندان خود را. پس از آن بنا به روایتی آن حضرت داخل خانه شد و تب كرد وتا بیست شب در تب و تاب بود و شب و روز می گریست تا آنكه بر آن حضرت ترسیدند. بالجمله بنی حسن را با محمد دیباج در ربذه وارد كردند و ایشان را در آفتاب بداشتندو زمانی نگذشت و مردی از جانب منصور بیرون آمد و گفت محمد بن عبدالله بن عثمان كدام است؟ محمد دیباج خود را نشان داد آن مرد او رابه نزد منصور برد.راوی گفت زمانی نگذشت كه صدای تازیانه بلند شد و آن تازیانه هائی بود كه برمحمد می زدند چون محمد را برگردانیدند دیدیم چندان او را تازیانه زده بودند كه چهره و رنگ او كه مانند سبیكه سیم بود بلون زنگیان شده بود ویك چشم او به واسطه ی تازیانه از كاسه بیرون شده بود آنگاه محمد را بیاوردند و در نزد برادرش عبدالله محض جای دادند. و عبدالله محمد را بسیار دوست می داشت در این حال تشنگی سخت بر محمد غلبه كرده بود طلب آب می كرد و مردمان به جهت حشمت منصور از ترحم بر ایشان حذر می كردند تا گاهی كه عبدالله گفت كه كیست پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را سیراب كند؟ این وقت یك تن از مردم خراسان او را به شربتی از آب سقایت كرد. و نقل شده كه جامه ی محمد ازصدمت تازیانه و آمدن خون چنان بر پشت او چسبیده بود كه از بدن او كنده نمی شد نخست او را با روغن زیت طلی كردند آنگاه جامه را با پوست از بدن او بازكردند. وسبط ابن جوزی روایت كرده كه چون محمد را به نزد منصور بردند منصور از اوپرسید كه دو كذاب فاسق محمد و ابراهیم در كجایند؟ و دختر محمد دیباج رقیهد زوجه ی ابراهیم بود، محمد گفت به خدا سوگند كه نمی دانم در كجایند. منصور امركرد تا چهارصد تازیانه بر وی زدند آنگاه امر كرد كه جامه ی درشتی بر اوپوشانیدند وبه سختی آن جامه را از تن او بیرون كردند تا پوست تن او از بدن كنده شد. و محمددر صورت و شمایل احسن ناس بود و بدین جهت او را «دیباج» می گفتند و یك چشمش به صدمت تازیانه بیرون شد آنگاه او را در بند كردند و به نزد عبدالله جای دادند و محمد در آن وقت سخت تشنه بود و هیچ كس را جرئت آن نبود كه او را آب دهد عبدالله صیحه زد كه ای گروه مسلمانان آیا این مسلمانی است كه فرزندان پیغمبر از تشنگی بمیرند و شما ایشان را آب ندهید؟ پس منصور از ربذه حركت كرد و خود در محملی نشسته بود و معادل او ربیع حاجب بود و بنو حسن را با لب تشنه و شكم گرسنه و سر و تن برهنه با غل و زنجیربر شتران برهنه سوار كردند و در ركاب منصور به جانب كوفه حركت دادند. وقتی منصور از نزد ایشان عبور كرد در حالی كه در میان محملی بود كه روپوش آن از حریرو دیباج بود عبدالله بن حسن كه او را بدید فریاد كشید كه ای ابو جعفرآیا ما با اسیران شما در بدر چنین كردیم؟ و از این سخن اشارتی كرد به اسیری عباس جدمنصور در روز بدر و رحم كردن جد ایشان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بحال او هنگامی كه عباس از جهت بند و قید ناله می كرد و حضرت فرمود كه ناله ی عباس نگذاشت امشب خواب كنم و امر فرمود كه قید و بند را از عباس بردارند. ابوالفرج روایت كرده كه منصور خواست كه صدمه عبدالله به زیادت باشد امر كرد كه شتر محمد را در پیش شتر او قرار دادند، عبدالله پیوسته نگاهش بر پشت محمدمی افتاد و آثار تازیانه می دید و جزع می كرد و پیوسته ایشان را با سوء حال به كوفه بردند و در محبس هاشمیه در سردابی حبس نمودند كه سخت تاریك بود و شب وروز معلوم نبود و عدد ایشان كه در حبس شدند موافق روایت سبط بیست تن ازاولاد حسن علیه السلام بودند. و مسعودی فرموده كه منصور سلیمان و عبدالله فرزندان داودبن حسن مثنی را با موسی بن عبدالله محض و حسن بن جعفر رها كرد و مابقی در حبس بماندند تا بمردند و محبس ایشان بر شاطی فرات به قرب قنطره ی كوفه بود. والحال مواضع ایشان در كوفه در زمان ما كه سنه سیصد و سی و دو است معلوم است و زیارتگاه است و تمامی در آن موضع می باشند و قبور ایشان همان زندان است كه سقف آن را بر روی ایشان خراب كردند و گاهی كه ایشان در زندان بودند ایشان را برای قضاء حاجت بیرون نمی كردند لاجرم در همان محبس قضاءحاجت می نمودند و به تدریج رائحه ی آن منتشر گشت و بر ایشان از این جهت سخت می گذشت. بعضی از موالی ایشان مقداری غالیه بر ایشان بردند تا به بوی خوش او دفع بویهای كریهه كنند. و بالجمله به سبب آن رائحه ی كریهه و بودن در حبس و بند ورم درپاهایشان پدید گشت و به تدریج به بالا سرایت می كرد تا به دل ایشان می رسید وصاحبش را هلاك می كرد و چون محبس ایشان مظلم و تاریك بود اوقات نماز رانمی توانستند تعیین كنند لاجرم قرآن را پنج جزء كرده بودند و به نوبت در هر شبان هروز یك ختم قرآن قرائت می كردند و هر خمسی كه تمام می گشت یك نماز ازنمازهای پنجگانه به جا می آوردند و هر گاه یكی از ایشان می مرد جسدش پیوسته در بند و زنجیر بود تا گاهی كه بو بر می داشت و پوسیده می گشت و آنها كه زنده بودند او را بدین حال می دیدند و اذیت می كشیدند. و سبط ابن جوزی نیز شرحی از محبس ایشان بدون ذكر آوردن غالیه بر ایشان نقل نموده و ما نیز در سابق در ذكر حال حسن مثلث و تعداد فرزندان او اشاره بدین محبس كردیم در میان ایشان علی بن الحسن المثلث كه معروف به علی عابد بوده در عبادت و ذكر و صبر بر شدائد ممتاز بود. و در روایتی وارد شده كه بنو حسن اوقات نماز را نمی دانستند مگر به تسبیح و اوراد علی بن الحسن چه او پیوسته مشغول ذكر بود و بحسب اوراد خود كه موظف بود بر شبانه روز می فهمید دخول اوقات نماز را. ابوالفرج از اسحاق بن عیسی روایت كرده كه روزی عبدالله محض از زندان برای پدرم پیغام داد كه نزد من بیا، پدرم از منصور اذن گرفت و به زندان نزد عبدالله رفت.عبدالله گفت ترا طلبیدم برای آنكه قدری آب برای من بیاوری چه آنكه عطش برمن غلبه كرده، پدرم فرستاد از منزل سبوی آب برای عبدالله آوردند عبدالله چون سبوی آب را بردهان نهاد كه بیاشامد ابوالأزهر زندانبان رسید دید كه عبدالله آب می خورد و غضب شد چنان پا بر آن سبو زد كه بر دندان عبدالله خورد و ازصدمت آن دندانهای ثنایای او بریخت. و بالجمله حال ایشان در زندان بدین گونه بود و به تدریج بعضی بمردند و بعضی كشته گشتند، و عبدالله با چند تن دیگر از اهل بیت خود زنده بود تا گاهی كه محمد و ابراهیم پسران او خروج كردند و مقتول گشتند و سر ایشان را برای منصورفرستادند و منصور سر ابراهیم را برای عبدالله فرستاد آنگاه ایشان نیز در زندان بمردند و شهید گشتند. سبط ابن الجوزی و غیره نقل كرده اند كه پیش از آنكه محمد بن عبدالله كشته شودعامل منصور ابوعون از خراسان برای او نوشت كه مردم خراسان بیعت ما رامی شكنند به سبب خروج محمد و ابراهیم پسران عبدالله، منصور امر كرد محمد دیباج را گردن زدند و سر او را به جانب خراسان فرستاد كه اهل خراسان را بفریبند وقسم یاد كرد كه این سر محمد بن عبدالله بن فاطمه بنت رسول الله صلی الله علیه وآله و سلم است تا مردم خراسان از خیال خروج با محمد بن عبدالله بیفتند اكنون شروع كنیم به مقتل محمد بن عبدالله محض.


[1] عبدالله محض فرزند حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب عليه السلام است و مادرش فاطمه دختر حضرت سيدالشهداءعليه السلام بود چنانچه گذشت.منه ره.